قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

یک دهه - یک عمر - یک زندگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوست زرتشتی

خواهرم یه ماه خوابگاه بوده اندازه شش ماه ماجرا برای تعریف کردن داره.

تو خوابگاه یکی پلاک فروهر رو تو گردن خواهرم می بینه و بهش میگه تو شیطان پرستی؟ خواهرم میگه نه این علامت فروهر زرتشتیه. دختره: تو زرتشتی. خواهرم: آره

روز بعد در دانشگاه

دختره: اگه راست میگی زرتشتی هستی بیا تو کلاسمون جلوی همه بگو

خواهرم سر سکوی کلاس: سلام بچه ها. من زرتشتی ام. خداحافظ

.

.

دختر دایی ام: من یه دوست زرتشتی داشتم مسلمون شد

خواهر کوچیکم: من یه دوست مسلمون داشتم رفت زرتشتی شد

من: من یه دوست زرتشتی داشتم، زرتشتی موند

خواهی نشوی رسوا قید همرنگی با جماعت را بزن

چه سخت است همگام شدن با جماعتی که تو را درک نمی کنند 

تو وصله ناجوری هستی 

می خواهی مثل آنها باشی 

می خواهی همرنگشان شوی 

ولی نمی توانی 

اینان هزار رنگ دارند 

و تو 

آفتاب پرست نیستی!

حالم بد است

حالم بد است ای مردم ، حالم بد است.حالم بد است ، از رفتارهایتان حالم بد است ، از طرز رانندگیتان ،از برخورد و نگرش تان نسبت به جنس مخالف ، از داشتن غیرتهای بی مورد راجع به خواهر و مادرتان و بی غیرتی محض راجع به عزیزان دیگراناز تحلیلهای سیاسی و اقتصادیتان در تاکسی ، از رد و بدل کردن بلوتوث های غیر اخلاقی ، از زیر پا گذاشتن حریم خصوصی دیگران ،  از آشغال ریختنتان در خیابان ، از قابلیتتان برای تبدیل صحنه تصادف به محل قتل ، از بی تفاوتیتان نسبت به خونهای ریخته شده بر کف خیابان ، از نشستن در خانه هایتان و  دنبال کردن اعتراضات از ماهواره  ، از یکی نبودن حرف و عملتان ، از تعارفهای بی موردتان ، از غیبت کردنهای کثیرتان ،   از تغییر نظرهای یک ساعته تان ، از بی تفاوتیتان نسبت به کودکان کار ، از جو حاکم بر ورزشگاه هایتان ، از مرگ بر گفتنها و درود فرستادنهای بی پشتوانه تان   ، از عشقهای یک شبه تان ،  از انتخاب دوستانتان بر مبنای نوع خودرو اش ، از چاپیدن یکدیگرتان ، از قسم ها و دروغهای بی حد و حصرتان ،    از بی مطالعه بودنتان ، از تن دادن و دل ندادنتان ، از ذوب شدنتان در فرهنگ غرب و فراموش کردن زبان مادریتان ، از رفتارهایتان در پاتایای تایلند وآنتالیای ترکیه ، از عدم رعایت نظافت شخصیتان ، از فروختن شرفتان به قیمت یک سال محصولات شرکت ساندیس ، از مدرک گرا بودنتان ، از کلاس گذاشتنهای بی موردتان ، از جوکهای قومیتیتان ، از نژاد پرستیتان ، از خواب دو هزار و پانصد ساله تان ، از ادعاهای گزافتان راجع به مشاهیر ایران و   ندانستن تاریخ تولدشان ، از مصرفگرا بودنتان ، از قسطی خریدن بنزتان برای فخر فروشی ، از رقصیدنتان در مهمانی با روسری ، از خوردن مشروب بعد از اقامه نماز و....    از کجا بگویم از چه بگویم که حالم بد است ، خیلی هم بد است.

ناخدا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پایان نامه

متاسفانه کار پایان نامه ام انطور که می خواستم پیش نرفت. امروز همه یادداشتها و کتابهایی را که در مورد هدایت جمع آوری کرده بودم از روی میزم برداشتم با بغضی در گلویم. باورم نمیشه به این راحتی باید ازش دل بکنم. ولی دیروز تصمیم مهمی گرفتم: پایان نامه ام را روی یک نویسنده فرانسوی کار می کنم ولی صادق هدایت را می گذارم برای مقاله نویسی. شاید کار جالبی از آب دربیاد.

رسیدنی در کار نیست

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی.می‌دانست‌ که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت.آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛ و دورها همیشه‌ دور بود.سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید. پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛ و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست. کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد.

زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک‌ بود.
و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد.
چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ پاره‌ای‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت. دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی؛ و پاره‌ای‌ از(او) را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.

روزگار هر کاری بخوای می کنی کی میخواد با تو مقابله کنه؟ من

این روزها به اندازه کافی برام مسخره بود امروز هم نور علی نورتر. 

استاد عزیزی که خیلی براش احترام قائلم خط بطلان کشید روی کارهایی که تا الان برای پایان نامه ام انجام داده بود. می خواستم درباره چند معنایی بنویسم از فارسی به فرانسه ایشان گفتند تمی شود ... جالبه همه دوستای من دارند از فارسی به فرانسه کار می کنند حتی اونهایی که با همین استاد پایان نامه برداشتند... خیلی عصبانی, پکر, و یه جورایی داغونم. من اصلا دوست ندارم رو کار یه نویسنده فرانسوی کار کنم دلم می خواست رو یک نویسنده ایرانی که ارج و قربی نه فقط در فرانسه که  در کل دنیا داره کار کنم. یعنی چند ماه مطالعه و زیر و رو کردن آثار این نویسنده که خیلی هم برام عزیزه رو بذارم کنار. این نهایت بی انصافیه. آخرشه. ته بد شانسی.