قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

هوا بس ناجوانمردانه گرم است

عجیب است، گرما تهران به 42-43 درجه رسیده ولی من دیروز دقایقی لرزیدم.. دست و پاهام یخ کرده بود. دوستم آلمان زندگی میکنه میگه اینجا هوا 33 درجه ست ما داریم هلاک میشیم ... ای خدا ما هم هوای 33 درجه میخوایم قول میدیدم کولرها و پکیج ها رو خاموش کنیم.... تازه به این گرما اضافه کنیم روزه داری را...

حرفک

خلأ مطلق


در نقطه صفر مرزی دل من و دل تو


نقطه شروعی که پایان ندارد

1392

بهار آمد

روز نو شد

دیدارها تازه شد

پرنده های مهاجر بازگشتند و نغمه سرایی شان از سر گرقته شد

درختان به شکوفه نشسته اند

سیزده را نیز بدر کردیم

.

.

.

حالا باید چشم به راه باقی روزهای 92 باشیم

امیدوارم هر ثانیه ش روزنه ای باشه پر امید 

و هر روزش پر از خیر و برکت

مملو از شادی و آرامش

و امیدوارم به اهداف مهمی که برای این سال در نظر گرفتم برسم.

انتظار

شب که می نشیند روی دوش زمین 

ماه که می کند سروری در دل گنبد مینا 

چشمهایی هم هست 

همیشه منتظر، دوخته به اندیشه آمدنت 

در تصور لحظه های پر شوخ وصال 

و در همین حال  

ریز ریز می گرید

همیشه تو

این شمیم نرگس است 

که شامه مرا می نوازد 

نه... 

عطر حضور بی چون و چرای توست 

بارانی از عطر نرگس و مریم و یاس  

بوی خاطرات با هم رفتن 

با هم خندیدن 

با هم زیستن 

این شمیم شامه نواز نرگس یاد سبز توست 

این تویی 

حاضر در ذهن من 

بنشسته روبروی من  

تو گل همیشه بهار منی 

آرزوی بی تابی های منی 

همدم تنهایی های منی  

می شود که تا همیشه مال من باشی؟

باید باشی

باید باشی تا بودنت باورم شود 

باور من بدون تو به لرزانی بید مجنونی است که سالها از درد هجر نالیده است. 

باید باشی تا امید من زندگی را از یاد نبرد 

زندگی من بدون تو در کور سوی ناامیدی و ناتوانی لزران و هراسان گاه بر میدارد. 

باید باشی تا انتظار چشمهایم سرانجامی داشته باشد 

چشمهایم بدون تو سوی باز شناختن چهره ها و سایه ها و اوهام را ندارد. 

باید باشی تا عاقبت بخیری روزگارم را ببینی 

روزگاری که بی تو سرد و فرو مایه شده و رنگ باخته و تاب و توان از کف داده است.

باید باشی و پشت پناه دستهایم باشی 

دستهایی که بی تو جرات تکیه کردن به هیچ چیز را ندارد و در تلاشی بیهوده جستجوگر دری است که بی حضور تو گشوده نمی شود. 

باید باشی

ابهام

روزگار مبهمی ست 

 

اندکی سرد و کمی هم دلگیر 

 

آفتاب پشت ابر پنهان 

 

دست آدمها همسایه چانه یا زیر بغل 

 

دلها افسرده 

 

روزگار مبهمی ست 

 

لبها خندان است ولی دلها شاد نیست 

 

آسایش زیاد شده اما خبری از آرامش نیست 

 

همه چیز ظاهرا بد نیست 

 

ته دل همه چیز نابود است 

 

---- 

پ.ن. باز من از دنده نا امیدی بیدار شدم!!!!

بهار

پرستوها بازگشتند و ترانه خواندند

تو نیامدی

درختان بیدار شدند و به شکوفه نشستند

تو نیامدی

خانه ها تکانی به خود دادند و تمیز شددند

تو نیامدی

آدمها به خرید عید رفتند و نو نوار شدند

تو نیامدی

بهار آمد و طبیعت دوباره جان گرفت

تو نیامدی

نیامدی من به گوشه غم خزیدم

موسیقی بهارم صدای ضبط شده شعرهایت شد

درخت افکارم خواب مانده و از شکوفه خبری نیست

خانه ام مملو از گرد و غبار خاطراتی ست که نمیخواهم بتکانمشان

لباسم به تن کهنه شد و بدر نرفت تا بوی نگاه تو حفظ شود

فردا بهار می آید

ولی تو نه فردا می آیی نه فرداهای دگر

تولدی دوباره

دلم برات خیلی تنگ شده بود... دو سال پیش اولین پستم رو گذاشتم اینجا... دو سال پیش با نوشتن آشتی کردم... بخاطرش باید از یه دوست تشکر کنم... دوست جون مرسی. ولی یه سری مسایل منو از این خونه دور کرد... اما به زودی میسازمت از نو ای وبلاگ...