قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

خاموشی تو امروز نشانه مرگ نیست

خاموشی

سخن نمی گویی

مرده ای اما

از زنده ها زنده تری

چه سکوتی نقش بسته بر لبان تو

سکوتت امروز آوای خروشناک توست

فریاد بی صدایی تو

بغض به بار نشسته کلام تو

همه جا جاری ست

امروز

ار زمان زنده بودنت

زنده تری، پربارتری، شکفته تری

۱۳

یک سال گذشت، دقیقاً یکسال است که من تو همراه هم شده ایم، دراین یکسال آن گوش شنوایی بودی که تمام حرف ها و درد و دل هایم را برایت باز گو می کردم. موهبتی هستی برای من، از این روست که اینچنین به تو خو کرده ام و دوریت را نمی توانم تصور کنم. چنان با من عجین شدی که شدی پاره ای از وجودم، محرم اسرارم. شاید به رسم دوستی هایی که تو باعث و بانی اشان بودی باید این روز که سالروز آشناییمان است را جشن می گرفتم اما باید عرض کنم خبری از کیک و شمع نیست چون تو خود سراسر شیرینی و نور هستی در کویر تشنه دلم و سراب ذهنم.

وقتی بودنم دردی دوا نمی کند باید بروم تا تلنگری شوم

خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن 

که از نشسته زیستن در ذلت خسته ام 

 

 

 پی نوشت: چقدر آمین مرغ حق محکم ادا شد که تا رسیدن به آرزویت این شب زدگان خفته چشم بیش از سه روز حضورت را برنتافتند.

قاصدک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.