قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

روزه سکوت ممنوع

من اصلا راضی نیستم 

 

پس دلیلی نداره ساکت باشم

!!!sacrifice

هنوز هم هستند زنهایی که به خاطر حفظ آبرو بغض خفه شده اشان خفه خون می گیرد و زیر بار ظلم می روند ومن چقدر از واژه آبرو و ایثار در چنین مواقعی بیزارم. 

هنوز هم هستند زنانی که خودشان را از یاد می برند تا دیگری نام گیرد، کسانیکه خود را با  آرامش دروغین مب آرایند تا دیگران به به و چه چه کنند و خودشان از درون می پکند. حالم از این تیپ زنها هم بهم می خوره.

 

زن و مردی وس خیابن دعوایشان شد،  مردا شروع کرد به فحاشی و زن  را گرفت زیر مشت و لگد 

زن نشست و فقط دستهایش را روی سرش گذاشت. 

مرد اندکی آرام گرفت.  زن از جای برخاست. مرد را نگاه کرد غضب آلود و پر تحقیر. 

زن گویی تمام توانش را جمع کرد. با سیلی محکمی مرد را مهمان کرد. مرد از شدت سیلی سرگیجه گرفت. جای انگشتان زن سرخی خاصی به صورت مرد بخشیده بود. 

زن گفت: کثافت مگه قرار نبود دست کثیفت رو رو من بلند نکنی, هنوز یه ساعت نشده که با التماس تعهد دادی تا من رضایت بدم. 

مرد گفت: غلط کردم. 

زن گفت: تو همیشه غلط می کنی. فقط به خاطر این توله ای که برام درست کردی دارم تو و این زندگی سگی رو تحمل می کنم و به خاطر بابام که رو به موته و گرنه آشغال تو برای من مردی... 

 

پی نوشت: خودم شاهد این ماجرا بودم. خیابان ملاصدرا.

فرنگیس

سیه چرده، بلند قد و هیکلی ، در چهره اش زیبایی و یا جذابیت خاصی دیده نمی شد. حسی که من با دیدن این زن داشتم حس خوبی نبود بدهان بود و الفاظ رکیک هم در کلامش جاری بود. ولی کافی بود پای درددلهایش بشینی تا ببینی درد یعنی چه. تا ببنی علت این بدزبانی و آن حس نامهربانی که تو را دست می دهد چیست.    

ازدواج اجباری در سن دوازده سالگی، خط بطلان کشیدن بر آرزوهای کودکانه و زن شدن، خداحافظی همیشگی با همکلاسی ها. زن شدن و زیر بار تهمت بیماردلان کمر خم کردن. زن شدن و هیولای خشم بی صفتان را آرامگاه شدن. زن شدن و زیر آتش خشم برادر شوهر سوختن و دم نزدن. زن شدن و زیر شلاق پسر عموی شوهر دست و پا زدن، کبود شدن، بیهوش شدن... زن شدن و بی تفاوتی و بی احساسی شوهر تحمل کردن.

عکسهایی از نوجوانی و جوانی در کیف داشت نگاهی اندوه بار به عکسها انداخت مرواریدها امان ندادن بس که طاقتشان طاق شده بود برای لبریز شدن. شیطنت چشمان شهلایش، کمند گیسوان سفیدش که پریشان کرده بود، اندام رعنایش باعث شده بود برادر شوهرش به بهانه غیرت و تعصب نوعروسی را، به خاطر تمجید ریش سفیدی از فامیل که صحه بر طنازی دختر گذاشته بود "برادرت زیبا عروسی به حجله برده..."،  آماج دشنام و کتک و تهمت سازد.

باورش سخت است. برادر شوهرش اکنون عاقله مردی حدودا هفتاد ساله است و همه جا برای خودش آبرو خردیده است. همه به احترام نام او می برند؛ برای کفاره گناهانش مردگان غسل و کفن می دهد و نماز میت می خواند غافل از آنکه دیوار به دیوار خانه اشان زنی است که هر روز به خاطر جفای او آه می کشد آه سینه سوز. زنی که هر روز  می گوید : "حلال نمی کنم".  

 

پی نوشت 1: کاش یک نفر رنج نامه فرنگیس را کامل و مبسوط می نوشت.

پی نوشت 2: خدایا! همه انسانها را اشرف مخلوقات می دانی؟ 

پی نوشت ۳: قصه رنج را پایانی هست؟

عشق و ازدواج



شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .
...استاد گفت: عشق یعنی همین
 

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .

قیمتی ترین دارایی

بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است. اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است

افسانه حاکی از آن است که در قرن 15، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.

فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند.

پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و بر اساس قول شرف، موافقت می کند که  هر یک از زنان در بند، گرانبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشد.

نا گفته پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود.

 

 

 

به نظرشما اگه قضیه بر عکس بود آقایان چکار میکردند ؟

آدم تو خیابون دنبال شریک زندگیش نمیگرده.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه روز یه سیاستمدار معروف میمیره

یه روز یه سیاستمدار معروف میمیره

روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و یک فرشته از او استقبال کرد. فرشته گفت: «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»





سیاستمدار گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»


فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»


سیاستمدار گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»

فرشته گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سیاستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد  وشب لذت بخشی داشتند..

به سیاستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سیاستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبی روز اول نبود.

بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟

سیاستمدار گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سیاستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سیاستمدار با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»

شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود...

امروز دیگر تو رای داده‌ای».

قصه­ی گاو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کاشکی پرنده بودم! (۱)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.