قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

من به دیدار خدا رفتم و شد

شعری از محمد علی گویا

بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ

همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد

با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم

عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالین"را

ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد

یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی

گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد

همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین

سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد

"لن ترانی"نشنیدم ز خداوند چو او

"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟

من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد

تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست

من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد

مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید

فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد

خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون

پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم وشد

         گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو            

 تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد

بر جد غریبم گریه می‌کنم و به شما هیچ ربطی ندارد

حسن نامی وارد دهی شد و در مکانی که اهالی ده جمع شده بودند نشست و بنای گریه گذاشت. سبب گریه‌اش را پرسیدند، گفت: من مردغریبی هستم و شغلی ندارم برای بدبختی خودم گریه می‌کنم، مردم ده او را به شغل کشاورزی گرفتند.
شب دیگر دیدند همان مرد باز گریه می‌کند، گفتند حسن آقا دیگر چه شده؟ حالا که شغل پیدا کردی، گفت: شما همه منزل و ماءوا مسکن دارید و می‌توانید خوتان را از سرما و گرما حفظ کنید ولی من غریبم و خانه ندارم برای همین بدبختی گریه می‌کنم. بار دیگر اهالی ده همت کردن و برایش خانه‌ای تهیه کردند و وی را در آنجا جا دادند.
ولی شب باز دیدند دارد گریه می‌کند. وقتی علت را پرسیدند گفت: هر کدام از شما‌ها همسری دارید ولی من تنها در میان اطاقم می‌خوابم. مردم این مشکل او را نیز حل کردند و دختری از دختران ده را به ازدواج او در آوردند.
ولی باز شب هنگام حسن آقا داشت گریه می‌کرد. گفتند باز چی شده، گفت: همه شما سید هستید و من در میان شما اجنبی هستم. به دستور کدخدا شال سبزی به کمر او بستند تا شاید از صدای گریه او راحت شوند ولی با کمال تعجب دیدند او شب باز گریه می‌کند، پرسیدند باز از چه گریه میکنی ؟ گفت : به شما ربطی ندارد ، بر جد غریبم گریه می کنم .!!!1

خزان ح-م(نوید) -

خزان

که خزانه رنگهاست

گهواره ی که را می جنباند

درکف خیابان.

براین سنگفرش های سرد!

اینجا صدای ماشه هاست

که می چکد

با قطرات اشک و

واژه های سبز

که از حنجره ها سر ریز میشود.

 

این غول نامرئی

از کجاست؟

از شیشه ی انکار؟

این چشم ها

که در سکوت هر گذر

ترانه ای را می سرایند

این شط پرخروش

که جاریست

از کدام قله ی تاریخ؟

 

این وحشت از کجاست؟

این حنجره های حریص ومقدس!

که هر بامداد وشام

واژه ی دشمن را

نشخوار میکنند؟

 

فردا

درخواب شما تعبیر نمی شود.

شما که امروز را

در باور تاریکتان

شما که خورشید را

با بمب نفت ودروغ

شما که انسانیت را

با نفرت وباتوم

به گروگان گرفته اید

تمام مرثیه های ناتمامتان

در سرود سترگ زندگی

تمام میشود.

تا من

این طلوع دوباره را باور کنم.

ح-م(نوید) 

 

 

 

امید و آرزو

 

 

امید نان روزانه آدمی است. (تاگور) 

 

اگر از انسان امید و خواب گرفته شود بدبخت ترین موجود روی زمین می شود.(کانت) 

 

از دست دادن امیدی پوچ و آرزویی محال، خود موفقیت و پیشرفت بزرگی است.(شکسپیر)  

 

از آرزوهای دور و دراز دوری نمایید، چه جز خستگی روح و ملال خاطر بار و بری ندارد.(ولتر) 

کنکاش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تو

 

تو را می خوانم  ، تو ای سرود هستی بخش ، نفس مسیحایی

 

تو را می جویم ، تو ای حاضرِ غایب ، پیدای پنهان

 

تو را می خواهم ، تو ای خواستنی ترین ، ای شیداترین

 

تو را  می خوانم  و می جویم و می خواهم ای همه زیبایی

 

تو همه جا حضوری ، عین عشق ، عین محبت

 

تویی معدن هر خوبی و پاکی ، دوستی و صداقت 

ادامه با ارزش ترین چیز

نمی دونم چرا دیروز  پستم رو نصفه نیمه فرستادم و یادم رفت اصلاحش کنم  

 

خدا می داند و بس که شوق نگاه آنان وقتی به من می نگرند، لبخند رضایتشان که از عمق وجود برمی­خیزد، آغوش گرم و مهربانشان آن دم که مرا در برمی­گیرد، آنگاه که شادی از تمام وجود عزیزشان لبریز می شود، من چه آرامم و در چه خلسه­ای فرو می­روم.

آری ای دوست، با ارزش ترین های من پدر و مادرم هستند و من عاشقانه و صمیمانه تمام عشق و نیروی حیاتم را به ایشان عرضه می دارم و آرزوی بهترینها را برایشان دارم. زندگی فقط پول نیست، شهرت و نام نیست، زندگی بدبختی و فلاکت هم نیست.

راستی چرا روزی برای قدرانی از والدین نامگذاری نشده است؟ چرا باید روزهای جداگانه ای برای این منظور لحاظ شود؟ برای من که فرقی نمی کند چون من هر روز و هر لحظه خود را وامدار مهر ایشان می دانم ولی خوب است تا در یک روز از هردوی آنها در کنار هم سپاس گذاری کنیم تا نقش آنها در خاطرمان پررنگ تر و زنده تر از همیشه باقی می ماند.

پدر و مادر عزیزم دوست می دارم صمیمانه شما را.

نمی دانم چرا این نوشته بدین نحو پیش رفت؛ می خواستم از پدر بنویسم و از او سخن برانم، اما دیدم بی انصافی است از مادر نگویم. البته چون امروز روز میلاد امیر عاشقان است و روز پدر نامگذاری شده تبریک جداگانه ای هم به او می گویم و سلامی دگر:

بابای عزیزم، بابای مهربونم، هستی من، شادی بخش حیاتم، مایه امید و دلگرمی ام، آرام جانم، تسلای روانم، مهربانم، مهربان ترینم، بی همتای من، پدرم روزت مبارک.

با ارزش ترین چیز در زندگی چی می تواند باشه؟

با ارزش ترین برای هر کس متفاوت است

بعضی ها می گویند وقت از همه چیز باارزش تره

برای بعضی ها قدرت، پول و سرمایه

این سؤال را من از خیلی ها پرسیدم و جالبه که خیلی ها نمی دانستند با ارزش ترین چیز زندگی­شان چیست و خیلی ها هم ای چیز بارزش را از خاطر برده بودند و بعد از کلی فکر کردن و مِن مِن کردن آن چیز را به خاطر آوردند. باورش سخت است ولی اینان نشان دادند با ارزش ترین چیز یا با ارزش ترین کس در زندگی شان چقدر در زندگی شان کمرنگ شده و یه جورایی تنزل رتبه پیدا کرده است.

من به دیگران کاری ندارم، چون انسانها با هم فرق دارند، خواست ها و آرزوهایشان از هم متمایز است. ولی من برای به زبان آوردن آن نیازی به فکر کردن ندارم؛ چرا؟ خب به این دلیل که با ارزش ترین دلیل بودنم در این دنیاست و اگر روزی روزگاری حتی برای چند لحظه فراموشش کنم به این معناست که خودم را به دست فراموشی سپرده ام. و من نمی خواهم یک فراموش شده باشم.

با ارزش ترین برای من یا بهتر بگویم با ارزش ترین ها برایم دو فرشته آسمانی هستند که مرا حیات بخشیده اند و با گرمای وجودشان زندگی ام گرم شده و سامان گرفته است؛ آنها که در لحظات ضعف و ناتوانی پشت و پناهم بودند و با مهر و عطوفت دست نوازش بر سرم کشیدند و الفبای عشق و زندگی به من آموختند. آنها که هر جا هول و هراسی، اندوهی به دلم راه یافت شتابان به نزدم آمدند، در آغوشم کشیدند و غمخوارم بودند. آنها که ارجمند ترین معلمان زندگی ام بودند زیر سایه عشق مرا درس مهربانی دادند. آنان که همیشه همراهم بوده اند و هستند و تا همیشه همراهی ام خواهند کردند.  

تابستان امد

 

 

 تابستان تابستان= تعطیلی - نه بابا. تعطیلی چیه

بالاخره امتحانات دانشگاه تمام شد. ولی قصه ما خیال تمام شدن نداره و حالا حالاها قرار ادامه پیدا کنه. تازه تابستان هم امده با گرمای وحشتناک دوست نداشتنیش.   

 

چند روزی است که میخواهم بنویسم و با نوشته هایم آتش درون را خاموش سازم ولی از فیلتر شدن می ترسم. اونقدر در این اوضاع بلبشو (ببخشید اگر املای کلمه نادرسته) استرس و اضطراب وجود داره که باعث هول و هراس هر دل نترسی می شود چه برسد به ما که پای در خاک داریم و  محکم به ریش دنیا بسته شدیم.