قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

بی عدالتی تا کجا؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پر معنا هرچند کوتاه

اگر همواره مثل گذشته بیندیشید همان چیزی را بدست می آورید که تاکنون کسب کرده اید 

 

دنیا هم به آدمهای بدبین نیاز داره هم به آدمهای خوشبین،آدمهای خوشبین هواپیما می سازند و آدمهای بدبین چتر نجات  

 

سعی کنید آنچه را که دوست دارید بدست آورید وگرنه باید آنچیزی را که بدست می آورید دوست داشته باشید 

 

داشتن علم بهتر از داشتن ثروت است ولی نداشتن ثروت بدتر از نداشتن علم است  

 

فرشته از سنگ میپرسه چرا از خدا نمی خواهی که تو را انسان کند!؟ سنگ می گه هنوز اونقدر سخت نشده ام.  

 

هیچ گاه عشق را گدایی نکن

چون معمولا چیز باارزش را به

گدا نمی دهند.  

 

کسی را برای دوستی انتخاب کن که قلب بزرگی داشته باشه،تا مجبور نشی برای اینکه در قلبش جا بگیری خودت را کوچک کنی  

 

هرگز امید را از کسی سلب نکن شاید این تنها چیزیست که دارد  

هرگاه دیدی گناهی اونقدر بزرگه که نمی تونی ببخشیش بدون که اون از کوچکی قلبته نه از بزرگی گناه  

 

تو اوج سختی فقط امید می تونه راه گشا باشه 

 

به خاطر سختی کشیدن کسی به تو جایزه نمی ده خوب تلاش کن تا بهترین نتیجه رو بدست بیاری اون وت حتی به جایزه دیگران هم احتیاج نداری.

ما چرا پنجره را می بندیم ؟ -

ما چرا پنجره را می بندیم ؟ -

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

گذر بادازآن دورتران پیدا نیست

ترس از فکر حضور خنجر،

نرسیدست بچین خوردگی پرده این پنجره ی بی چاره .

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

شب هنوز در راه است

ساعت خسته هنوز ، نغمه ی تیک تیک دارد

و علف های رشد کرده ، در فاصله ی آجرها

خسته از تنگی این فاصله ، در تردیدند .

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

روشنی خیمه و خرگاه نکردست بر پا

و هنوز،

کهنه یاسی ،‌

که پیچیده به آن سرو بلند

در هوا مشهود است ،

بویِ خوشش.

 

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

درد از پنجره هرگز نرسیدست به این سینه داغ

رنج ودرد و غم و اندوه ،

همه از خانه همسایه رسیدست به ما

ما به همسایه خود می خندیم

غافل از همدردی .

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

بی خبر بودنمان را به کسی خواهیم گفت؟

بی ثمر بودن تاریکی این حجم کبیر

در خیال گل نرکس هویدا نشود

و بهار، بی حضور فریاد ،‌ بی صدائی خواهد مرد .

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

شب هنوز نآمده ، تا اینکه بخوابد آرام

روز در فکر فرو ،

،، که چه باید بکند ،،

تا که با شب نشود همبستر .

[ خنده و مستی عشقی نرسیدست از راه .

آخر کار جهان ، در جیب کسی پنهان نیست . ]

من هنوز با نفسم درگیرم

دختر خانه همسایه در فکر جهازست هنوز .

پسر خانه ی آن سوی درخت ، دفتر مشق جدیدی خریدست دیروز .

و نسیمی که از باغِ قفس می آمد ،

سر راه

با کسی حرف نزد .

ماچرا پنجره را می بندیم ؟

روزِ کم نور

وآفتابِ صبور

و آن

خنده ی بی دردی ما

به کجا باید پنهان بشوند .

[ ترس از شمشیری ست ،

که جامانده بدستِ دیوار . ]

شبی در تالار عروسی یه ب س ی ج ی

" دوماد ما قاطی مرغا شد"

جمله فوق نقطه اوج مراسم عروسی بود. هاهاهاهاها

قبلا شنیده بودیم بعضیا تو جشن عروسیشون از گروه ارکس و موسیقی شاد خبری نیست و بجاش دف زنی و مولودی خوانی دارن ولی عروسی جمعه شد در نوع خودش خیلی مسخره بود. عروسی از ساعت هفت رسماً شروع شد ولی چه شروع شدنی! مهمونا ساکت و آروم سر جاشون نشسته بودن و تا یک ساعت و نیم  یا با هم سلام علیک می کردن یا هم دیگه رو نگاه میکردن، اونقدر سکوت موجود بود که من از خواهرم درس می پرسیدم؛ راستی داخل کارت دعوت نوشته بود رعایت شئونات اسلامی الزامی است، تازه جلوی در تالار خانوم حجاب گذاشته بودن و روی یه تابلو بزرگ نوشته بودن رعایت موازین اسلامی در این مکان الزامی است. خواهر عروس اومد برای سلام احوالپرسی پیش ما اومد و گفت چقدر ساکتید شلوغ کارا. منم با کنایه گفتم داریم سعی می کنیم شئون رعایت کنیم ولی نمیشه. گفت چرا نمیشه؟ گفتم آخه ترازوهامونو جاگذاشتیم، وزنه ها رو هم یادمون رفت ببندیم به پامون تا سنگین رنگین بشیم.

بالا خره یکی میکروفونو تو سالن مردانه به دست گرفت و از ما خواست برای سلامتی چندتا سگ و سگ توله صلوات بفرستیم بعد مثل لاتای چاله میدون یکی دوتا لطیفه! از نوع ب س ی ج ی تعریف کرد. ما رو میگی تو اون سکوت و خفگی هرهر و کرکری به راه انداختیم که نگو. تو این فاصله دوماد و عروس اومدن تو سالون به مهمونا عرض ادب کردن و دوماد چند دقیقه بعد گور به گور شد تو سالن مردونه. بعد شاعر اهل بیت میکوفون رو به دست گرفت تا نوحه ببخشید مولودی بخونه. ای شاعر بی شعر که مراتم ته کشیده چه برسه به شعر. حدود ده دقیقه ای زر زر کرد و گفت: "عزیزان لحظات ملکوتی اذان مغربه بریم با هم نکاز اول وقت بخونیم." ترکیده بودیم از خنده، من با صدای بلند به مامانم گفتم اینجا نماز نخونی احتمالا زمینش غصبیه. دختر عمه عروس به من گفت نماز نمیخونید. گفتم مگه جماعت برگزار میشه آخه من فقط با جماعت نماز میخونم. گفت :نه نماز خونه پایینه. گفتم: میشه جماعت برگزار کرد یه یا علی میگیم این میز صندلیها رو جمع می کنیم من قول میدم امام جماعت بشم! بدش اومد راهشو کج کرد و رفت. خواهرم هدفونشو گذاشت تو گوشش و شروع کرد به رقصیدن من و مامانم هم براش دست میزدیم...

علما که از نماز برگشتن، رفتیم قربتا الی الله شام خوردیم. هنوز شان تمام نشده بود، ساعت 9:45 برقا رو خاموش کردن و محترمانه بیرونمون کردن!

بابام عصبانی پشت سر هم میگفت: خبر مرگشون با این عروسی گرفتنشون. نفهمیدیم رفتیم مجلس عروسی یا ختم.

خلاصه، یه ربع برامون روضه عروسی خوندن ما که صدای مولودیو ضبط کرده بودیم تا ساعت یک باهاش کلی خندیدیم. فقط یه علامت سؤال داره جلوی چشمام داره دو دو میزنه: چرا یه عده رفته بودن آرایشگاه و خودشونو واسه هیچی خفه کرده بودن، با کلی بزک و دوزک اومدن و دماغ سوخته برگشتن؟ خوش به حال خودم: ساعت چهار صبح همراه دوستان رفتم کوهنوردی تا سه بعد از ظهر، از پنج تا شش و نیم هم تدریس داشتم و روزم بیخود حروم این عروسی مسخره نکردم. دلشون بسوزه!

افسانه کشی آهویی بزرگ است

"کسی که در افسانه شخصی دیگری دخالت می کند افسانه شخصی خویش را هرگز کشف نخواهد کرد."(پائولو کوئیلو)

راست است و راست. آندم که داشته های افسانه ات را نادیده می انگاری و با چشم حسرت به داشته های اندک دیگری خیره می شوی، آهسته آهسته مرگ افسانه شخصی خویش را رقم می زنی.

راست است و راست. آنگاه که با دیده حقارت در افسانه خود می نگری، بی ارزش و خوار به پای دیگری می افتی، آرام آرام با دستان خود فتیله عمر چراق افسانه ات را تا مرز خاموشی پایین می کشی.

راست است و راست. گاه و بی گاه که دل اسیر دریاهای طوفانی آمال دیگری می سازی، بی پروا و بی منطق سعادت دیگری را از آن خود می خواهی، همان وقت است که می سوزانی بالهای ظریف افسانه ات را.

راست است و راست. هر کسی را سرنوشتی است نه از پیش تعیین شده بلکه ساخته و پرداخته اعمال و افکار آدمی در مواجهه با افسانه خویش. چرا آنگونه رفتار کردن که دیگر رمقی باقی نماندن برای افسانه. پیچاره، پیچاره افسانه هایی که دیگر رمقی برای نفس کشیدن و امیدی برای ادامه دادن ندارند.

آه که برخی چه عجولانه و چه نابخردانه شادی و طراوت را با اندوه و پژمردگی معاوضه می کنند و افسانه را دست و پا بسته به مسلخ نیستی می کشانند.    

ما امت توایم که تنها مانده ایم . سوسن

 

مولایم ، امروز ما امت توایم که تنها مانده ایم

مولایم
روز ولادت تو ست ، اما دلم گرفت
تا اوج آسمان دلم ، ناله پرگرفت
مولایم
روز ولادت تو، نام پدر گرفت
ای مهربان پدر، باز روزگار رنگ ستم گرفت

مولایم
سر به چاه بردی و ثقلین زمین گداخت
ما سر به سینه تو گذاریم که از حال ما گداخت
مولایم
دست ستم به حیله و تزویر، حق تو را گرفت
این دوره نیز حیله گر از ما ، رایمان گرفت
مولایم
حق از تو ستاندند ، تو آگاه با سکوت
رفتی به اعتراض به خانه ، اما دلت گرفت
مولایم
رای از ما ستاندند ، ما آگاه با سکوت
زدیم به اعتراض به خیابان ، اما شعله درگرفت
مولایم
برای بیعت با ظلم ، ترا حریم خانه شکستند و ام ابیها پهلو شکسته ، دستش به در گرفت
برای بیعت با ظلم، ما را استخوان شکستند به چوب و چماق و گلوله ما را نشان گرفت
مولایم
لباس قضا زیبنده تو بود چرا که قلم ، به عدالت جهت گرفت
اینان لباس قضا وارونه کرده اند و قلم ، به ظلم رقم گرفت
مولایم
حکومت نزد تو به عطسه بز لقب گرفت
تنها دلیل قبول حکومت ، عقیده مردم ، که پا گرفت
مولایم
مردم ، به نزد اینان بز و غیره لقب گرفت
تنها دلیل غصب حکومت ، قدرت ، که پا گرفت
مولایم
برای نفی تو قرآن ، به نیزه رفت
برای نفی ما قرآن ، که شعله گرفت
مولایم
به فریاد مان برس
امروز ما امت توایم که تنها مانده ایم 

 

 

تولد، تولد، تولد

امروز هم یه روز خیلی خیلی خوب بود.

ساعت ده صبح با خواهرم رفتیم خرید و هفت عصر برگشتیم. اول رفتیم بازار بزرگ، بازار طلا فروشها، کلی گشتیم و گشتیم تا برای تولد دختر خواهرم هدیه بخریم برای باران کوچولو البته هنوز دنیا نیومده ولی دکتر گفته تا آخر این ماه تشریف میارن به آین دنیا اونم با عمل سزارین. ولی چیزی که می خواستیم پیدا نکردیم. خسته شدیم ولی منصرف نه، آخه باران خانوم چشم روشنی لازم دارن. رفتیم سعدی، وای خدا اونجا واسه نی نی کوچولو یه دستبند خیلی خوشگل خریدیم. بعدش رفتیم ولیعصر مانتو بخریم واسه تولد همین خواهرم که با هم رفته بودیم خرید. قبل از شروع دوپینگ کردیم و رفتیم ناهار خوردیم تا برای گشتن انرژی داشته باشیم.

مانتو خریدن مثل خرید هر چیز دیگه ای مصیبت چون باید با دقت انتخاب کرد و همراه هم باید حوصله زیادی داشته باشه. تا حالا تو بیمارستانی جایی همراه بیمار بودید دقیقا باید همون جوری صبور بود. تقریبا وارد تمام مانتو فروشی ها شدیم و خدا رو شکر خواهرم بعد از پرو بیست و هشت مدل و رنگ مختلف، بیست نهمی و سیمی را پسندید!!!

البته من هم زیاد بیکار نبودم از هر مانتو فروشی بیرون می اومدم تلاش میکردم یه هدیه مناسب هم واسه دوستم بخرم که پنج شنبه تولدشه!

آره، تولد تو تولد، شدیم تولد بارون... ای خدا ... چرا اینقدر کادو خریدن سخته! 

ولی چیزی که به دلم بشینه پیدا نکردم برای همین با خواهرم راهی هفت حوض شدیم و بعد از دو ساعت پاساژ متر کردن بالاخره هدیه خریدم یه دامن کوتاه خیلی خشنگ که امیدوارم دوست جونم از اون خوشش بیاد. وقتی از پاساژ بیرون اومدیم خواهرم با هول گفت عینکتو از روی سرت بردار..پلیس. وای خدا این بی...ها دارن با ما چکار میکنن؟ چرا باید اینقدر هول و هراس داشته باشیم که خواهرم با دیدن ماشین گشت شهرداری فکر کنه پلیس داره میاد. باورتون میشه من بیشتر از هر وقت دیگه ای از حضور پلیسها در سطح شهر می ترسم یا بهتره بگم وحشت می کنم. واقعا امنیت روانی از من یکی که سلب شده! این ترس از فردای 16 آذر سه سال پیش شروع شد وقتی در مسیر رفتن به دانشگاه سابقم با خیل عظیم نیروهای امنیتی با لباسها و فرمهای مختلف تو میدون ونک مواجه شدم، از اون موقع این ترس و احساس عدم امنیت با من عجین شده و رو به فزونیه!

خب، آخرش اینکه رسیدیم خونه، فوتبال نگاه کردیم: همه طرفدار آرژانتین و من طرف ژرمن ها. کلی خوشحالیدم و از 4 تا گل آلمانها حظ کردم. بعدش تولد شروع شد و من ساعت یازده و نیم اومدم پای کامپیوتر تا آپ شم.

استادم کفت

 اینا حرفهای یه استادیه که خیلی دلم میخواست بدونم درباره من چه جوری فکر میکنه و حالا اینقدر ذوق زده شدم که میذارمش اینجا.  

 

استاد عزیز، جناب دکتر دماوندی، ممنون.

 

تند می آمدی و تندتر میرفتی در چشمانت اندکی ترس بود و کمی دلهره و رگه ای اضطراب. با دیگران ارتباطی نداشتی مثل اینکه چیزی رنجت میداد توی سرت خیلی چیزا بود و اهل ذوق و مطالعه بودی میخواستی حرف بزنی با من گاهی و نمیزدی.با خودت فکر میکردی که نمیدانی من چه فکری دارم .ولی درگیر بودی زیاد و گاه از آرامش من تعجب میکردی.حالا کارهایت را میخوانم و فکر میکنم تا حدودی فهمیده بودمت هر چند با هم چندان سخن نگفته بودیم شاید به همین علت اسمت از اول در ذهنم ماند نه برای آنکه همکلاسی ات پنداشته بودی ام

زندگی(2)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

من، خود من

می نویسم و خط می زنم ، اگر حوصله داشته باشم پاک می کنم. چقدر خوب شد که رایانه اختراع شد راحتتر می شود حذف کرد و هیچ نشانی باقی نگذاشت.

نه خسته ام نه بی حوصله و نه ناامید. التماس نمی کنم ، حتی به زبان هم نمی آورم. چرا باید دروغ بگویم وقتی از چیزی ناراضی هستم؟ من از خودخوری کردن بدم می آید ، برای همین دوست ندارم احساس واقعی ام را در خود خفه کنم تا دیگری خوشش بیاد. مدتها برای دیگران زندگی کردم: آنها چه رفتاری را دوست دارند، از چه چیز خوششان می آید و چه چیز خاطرشان را مشوش می سازد. مدتها هر غصه ای را در دل پنهان می کردم تا دیگران شاد باشند. من بیهوده شادی را از زندگی ام دزدیم تا به دیگران هدیه دهم. اما دیگر آنچه خود دارم از دیگران نمی طلبم. زندگی به من آموخت که اول خودم بعد دیگری. سارتر در جمله معروفی می گوید: "جهنم دیگرانند" (l’enfer, c’est les autres) بله همین دیگران که می خواهیم زندگی­امان را ، شادی­امان را و عشق­مان را با آنها تقسیم کنیم همه چیز را برایمان تلخ می کنند. من برای دیگران زندگی نمی کنم. من اول برای خودم زندگی می­کنم بعد به دیگران فکر می­کنم. به هیچ کس اجازه نمی­دهم فکرم را ناراحت کند و قلبم را اندوه بار سازد. به کسی التماس نمی کنم و آنچه خود دارم از او ملتمسانه گدایی نمی­کنم.

چرا دیگران انتظار دارند برایشان خوش خدمتی کنیم. چون خود ما آنها را پررو کرده و اعتماد به نفس کاذب به آنها می­دهیم. چرا انتظار دارند حتی وقتی مرتکب خطایی می­شوند دیده بر هم گذاریم انگار نه انگار و حتی گاهی هم تأییدشان کنیم چون بیش از حد خودخواهند و باز هم ما آنها را پررو کرده ایم.

شاید این حرفها به مذاق برخی خوش نیاد اما واقعیت محض است و من کتمان نمی­کنم.