قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

پر معنا هرچند کوتاه

اگر همواره مثل گذشته بیندیشید همان چیزی را بدست می آورید که تاکنون کسب کرده اید 

 

دنیا هم به آدمهای بدبین نیاز داره هم به آدمهای خوشبین،آدمهای خوشبین هواپیما می سازند و آدمهای بدبین چتر نجات  

 

سعی کنید آنچه را که دوست دارید بدست آورید وگرنه باید آنچیزی را که بدست می آورید دوست داشته باشید 

 

داشتن علم بهتر از داشتن ثروت است ولی نداشتن ثروت بدتر از نداشتن علم است  

 

فرشته از سنگ میپرسه چرا از خدا نمی خواهی که تو را انسان کند!؟ سنگ می گه هنوز اونقدر سخت نشده ام.  

 

هیچ گاه عشق را گدایی نکن

چون معمولا چیز باارزش را به

گدا نمی دهند.  

 

کسی را برای دوستی انتخاب کن که قلب بزرگی داشته باشه،تا مجبور نشی برای اینکه در قلبش جا بگیری خودت را کوچک کنی  

 

هرگز امید را از کسی سلب نکن شاید این تنها چیزیست که دارد  

هرگاه دیدی گناهی اونقدر بزرگه که نمی تونی ببخشیش بدون که اون از کوچکی قلبته نه از بزرگی گناه  

 

تو اوج سختی فقط امید می تونه راه گشا باشه 

 

به خاطر سختی کشیدن کسی به تو جایزه نمی ده خوب تلاش کن تا بهترین نتیجه رو بدست بیاری اون وت حتی به جایزه دیگران هم احتیاج نداری.

شبی در تالار عروسی یه ب س ی ج ی

" دوماد ما قاطی مرغا شد"

جمله فوق نقطه اوج مراسم عروسی بود. هاهاهاهاها

قبلا شنیده بودیم بعضیا تو جشن عروسیشون از گروه ارکس و موسیقی شاد خبری نیست و بجاش دف زنی و مولودی خوانی دارن ولی عروسی جمعه شد در نوع خودش خیلی مسخره بود. عروسی از ساعت هفت رسماً شروع شد ولی چه شروع شدنی! مهمونا ساکت و آروم سر جاشون نشسته بودن و تا یک ساعت و نیم  یا با هم سلام علیک می کردن یا هم دیگه رو نگاه میکردن، اونقدر سکوت موجود بود که من از خواهرم درس می پرسیدم؛ راستی داخل کارت دعوت نوشته بود رعایت شئونات اسلامی الزامی است، تازه جلوی در تالار خانوم حجاب گذاشته بودن و روی یه تابلو بزرگ نوشته بودن رعایت موازین اسلامی در این مکان الزامی است. خواهر عروس اومد برای سلام احوالپرسی پیش ما اومد و گفت چقدر ساکتید شلوغ کارا. منم با کنایه گفتم داریم سعی می کنیم شئون رعایت کنیم ولی نمیشه. گفت چرا نمیشه؟ گفتم آخه ترازوهامونو جاگذاشتیم، وزنه ها رو هم یادمون رفت ببندیم به پامون تا سنگین رنگین بشیم.

بالا خره یکی میکروفونو تو سالن مردانه به دست گرفت و از ما خواست برای سلامتی چندتا سگ و سگ توله صلوات بفرستیم بعد مثل لاتای چاله میدون یکی دوتا لطیفه! از نوع ب س ی ج ی تعریف کرد. ما رو میگی تو اون سکوت و خفگی هرهر و کرکری به راه انداختیم که نگو. تو این فاصله دوماد و عروس اومدن تو سالون به مهمونا عرض ادب کردن و دوماد چند دقیقه بعد گور به گور شد تو سالن مردونه. بعد شاعر اهل بیت میکوفون رو به دست گرفت تا نوحه ببخشید مولودی بخونه. ای شاعر بی شعر که مراتم ته کشیده چه برسه به شعر. حدود ده دقیقه ای زر زر کرد و گفت: "عزیزان لحظات ملکوتی اذان مغربه بریم با هم نکاز اول وقت بخونیم." ترکیده بودیم از خنده، من با صدای بلند به مامانم گفتم اینجا نماز نخونی احتمالا زمینش غصبیه. دختر عمه عروس به من گفت نماز نمیخونید. گفتم مگه جماعت برگزار میشه آخه من فقط با جماعت نماز میخونم. گفت :نه نماز خونه پایینه. گفتم: میشه جماعت برگزار کرد یه یا علی میگیم این میز صندلیها رو جمع می کنیم من قول میدم امام جماعت بشم! بدش اومد راهشو کج کرد و رفت. خواهرم هدفونشو گذاشت تو گوشش و شروع کرد به رقصیدن من و مامانم هم براش دست میزدیم...

علما که از نماز برگشتن، رفتیم قربتا الی الله شام خوردیم. هنوز شان تمام نشده بود، ساعت 9:45 برقا رو خاموش کردن و محترمانه بیرونمون کردن!

بابام عصبانی پشت سر هم میگفت: خبر مرگشون با این عروسی گرفتنشون. نفهمیدیم رفتیم مجلس عروسی یا ختم.

خلاصه، یه ربع برامون روضه عروسی خوندن ما که صدای مولودیو ضبط کرده بودیم تا ساعت یک باهاش کلی خندیدیم. فقط یه علامت سؤال داره جلوی چشمام داره دو دو میزنه: چرا یه عده رفته بودن آرایشگاه و خودشونو واسه هیچی خفه کرده بودن، با کلی بزک و دوزک اومدن و دماغ سوخته برگشتن؟ خوش به حال خودم: ساعت چهار صبح همراه دوستان رفتم کوهنوردی تا سه بعد از ظهر، از پنج تا شش و نیم هم تدریس داشتم و روزم بیخود حروم این عروسی مسخره نکردم. دلشون بسوزه!

تولد، تولد، تولد

امروز هم یه روز خیلی خیلی خوب بود.

ساعت ده صبح با خواهرم رفتیم خرید و هفت عصر برگشتیم. اول رفتیم بازار بزرگ، بازار طلا فروشها، کلی گشتیم و گشتیم تا برای تولد دختر خواهرم هدیه بخریم برای باران کوچولو البته هنوز دنیا نیومده ولی دکتر گفته تا آخر این ماه تشریف میارن به آین دنیا اونم با عمل سزارین. ولی چیزی که می خواستیم پیدا نکردیم. خسته شدیم ولی منصرف نه، آخه باران خانوم چشم روشنی لازم دارن. رفتیم سعدی، وای خدا اونجا واسه نی نی کوچولو یه دستبند خیلی خوشگل خریدیم. بعدش رفتیم ولیعصر مانتو بخریم واسه تولد همین خواهرم که با هم رفته بودیم خرید. قبل از شروع دوپینگ کردیم و رفتیم ناهار خوردیم تا برای گشتن انرژی داشته باشیم.

مانتو خریدن مثل خرید هر چیز دیگه ای مصیبت چون باید با دقت انتخاب کرد و همراه هم باید حوصله زیادی داشته باشه. تا حالا تو بیمارستانی جایی همراه بیمار بودید دقیقا باید همون جوری صبور بود. تقریبا وارد تمام مانتو فروشی ها شدیم و خدا رو شکر خواهرم بعد از پرو بیست و هشت مدل و رنگ مختلف، بیست نهمی و سیمی را پسندید!!!

البته من هم زیاد بیکار نبودم از هر مانتو فروشی بیرون می اومدم تلاش میکردم یه هدیه مناسب هم واسه دوستم بخرم که پنج شنبه تولدشه!

آره، تولد تو تولد، شدیم تولد بارون... ای خدا ... چرا اینقدر کادو خریدن سخته! 

ولی چیزی که به دلم بشینه پیدا نکردم برای همین با خواهرم راهی هفت حوض شدیم و بعد از دو ساعت پاساژ متر کردن بالاخره هدیه خریدم یه دامن کوتاه خیلی خشنگ که امیدوارم دوست جونم از اون خوشش بیاد. وقتی از پاساژ بیرون اومدیم خواهرم با هول گفت عینکتو از روی سرت بردار..پلیس. وای خدا این بی...ها دارن با ما چکار میکنن؟ چرا باید اینقدر هول و هراس داشته باشیم که خواهرم با دیدن ماشین گشت شهرداری فکر کنه پلیس داره میاد. باورتون میشه من بیشتر از هر وقت دیگه ای از حضور پلیسها در سطح شهر می ترسم یا بهتره بگم وحشت می کنم. واقعا امنیت روانی از من یکی که سلب شده! این ترس از فردای 16 آذر سه سال پیش شروع شد وقتی در مسیر رفتن به دانشگاه سابقم با خیل عظیم نیروهای امنیتی با لباسها و فرمهای مختلف تو میدون ونک مواجه شدم، از اون موقع این ترس و احساس عدم امنیت با من عجین شده و رو به فزونیه!

خب، آخرش اینکه رسیدیم خونه، فوتبال نگاه کردیم: همه طرفدار آرژانتین و من طرف ژرمن ها. کلی خوشحالیدم و از 4 تا گل آلمانها حظ کردم. بعدش تولد شروع شد و من ساعت یازده و نیم اومدم پای کامپیوتر تا آپ شم.