قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

ما چرا پنجره را می بندیم ؟ -

ما چرا پنجره را می بندیم ؟ -

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

گذر بادازآن دورتران پیدا نیست

ترس از فکر حضور خنجر،

نرسیدست بچین خوردگی پرده این پنجره ی بی چاره .

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

شب هنوز در راه است

ساعت خسته هنوز ، نغمه ی تیک تیک دارد

و علف های رشد کرده ، در فاصله ی آجرها

خسته از تنگی این فاصله ، در تردیدند .

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

روشنی خیمه و خرگاه نکردست بر پا

و هنوز،

کهنه یاسی ،‌

که پیچیده به آن سرو بلند

در هوا مشهود است ،

بویِ خوشش.

 

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

درد از پنجره هرگز نرسیدست به این سینه داغ

رنج ودرد و غم و اندوه ،

همه از خانه همسایه رسیدست به ما

ما به همسایه خود می خندیم

غافل از همدردی .

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

بی خبر بودنمان را به کسی خواهیم گفت؟

بی ثمر بودن تاریکی این حجم کبیر

در خیال گل نرکس هویدا نشود

و بهار، بی حضور فریاد ،‌ بی صدائی خواهد مرد .

ما چرا پنجره را می بندیم ؟

شب هنوز نآمده ، تا اینکه بخوابد آرام

روز در فکر فرو ،

،، که چه باید بکند ،،

تا که با شب نشود همبستر .

[ خنده و مستی عشقی نرسیدست از راه .

آخر کار جهان ، در جیب کسی پنهان نیست . ]

من هنوز با نفسم درگیرم

دختر خانه همسایه در فکر جهازست هنوز .

پسر خانه ی آن سوی درخت ، دفتر مشق جدیدی خریدست دیروز .

و نسیمی که از باغِ قفس می آمد ،

سر راه

با کسی حرف نزد .

ماچرا پنجره را می بندیم ؟

روزِ کم نور

وآفتابِ صبور

و آن

خنده ی بی دردی ما

به کجا باید پنهان بشوند .

[ ترس از شمشیری ست ،

که جامانده بدستِ دیوار . ]

ما امت توایم که تنها مانده ایم . سوسن

 

مولایم ، امروز ما امت توایم که تنها مانده ایم

مولایم
روز ولادت تو ست ، اما دلم گرفت
تا اوج آسمان دلم ، ناله پرگرفت
مولایم
روز ولادت تو، نام پدر گرفت
ای مهربان پدر، باز روزگار رنگ ستم گرفت

مولایم
سر به چاه بردی و ثقلین زمین گداخت
ما سر به سینه تو گذاریم که از حال ما گداخت
مولایم
دست ستم به حیله و تزویر، حق تو را گرفت
این دوره نیز حیله گر از ما ، رایمان گرفت
مولایم
حق از تو ستاندند ، تو آگاه با سکوت
رفتی به اعتراض به خانه ، اما دلت گرفت
مولایم
رای از ما ستاندند ، ما آگاه با سکوت
زدیم به اعتراض به خیابان ، اما شعله درگرفت
مولایم
برای بیعت با ظلم ، ترا حریم خانه شکستند و ام ابیها پهلو شکسته ، دستش به در گرفت
برای بیعت با ظلم، ما را استخوان شکستند به چوب و چماق و گلوله ما را نشان گرفت
مولایم
لباس قضا زیبنده تو بود چرا که قلم ، به عدالت جهت گرفت
اینان لباس قضا وارونه کرده اند و قلم ، به ظلم رقم گرفت
مولایم
حکومت نزد تو به عطسه بز لقب گرفت
تنها دلیل قبول حکومت ، عقیده مردم ، که پا گرفت
مولایم
مردم ، به نزد اینان بز و غیره لقب گرفت
تنها دلیل غصب حکومت ، قدرت ، که پا گرفت
مولایم
برای نفی تو قرآن ، به نیزه رفت
برای نفی ما قرآن ، که شعله گرفت
مولایم
به فریاد مان برس
امروز ما امت توایم که تنها مانده ایم 

 

 

من به دیدار خدا رفتم و شد

شعری از محمد علی گویا

بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ

همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد

با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم

عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد

حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالین"را

ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد

یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی

گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد

همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین

سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد

"لن ترانی"نشنیدم ز خداوند چو او

"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد

مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟

من دلباخته بی چون و چرا رفتم وشد

تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست

من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد

مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید

فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد

خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون

پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم وشد

         گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو            

 تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد

خزان ح-م(نوید) -

خزان

که خزانه رنگهاست

گهواره ی که را می جنباند

درکف خیابان.

براین سنگفرش های سرد!

اینجا صدای ماشه هاست

که می چکد

با قطرات اشک و

واژه های سبز

که از حنجره ها سر ریز میشود.

 

این غول نامرئی

از کجاست؟

از شیشه ی انکار؟

این چشم ها

که در سکوت هر گذر

ترانه ای را می سرایند

این شط پرخروش

که جاریست

از کدام قله ی تاریخ؟

 

این وحشت از کجاست؟

این حنجره های حریص ومقدس!

که هر بامداد وشام

واژه ی دشمن را

نشخوار میکنند؟

 

فردا

درخواب شما تعبیر نمی شود.

شما که امروز را

در باور تاریکتان

شما که خورشید را

با بمب نفت ودروغ

شما که انسانیت را

با نفرت وباتوم

به گروگان گرفته اید

تمام مرثیه های ناتمامتان

در سرود سترگ زندگی

تمام میشود.

تا من

این طلوع دوباره را باور کنم.

ح-م(نوید) 

 

 

 

علی سپاسی -

تقدیم به خواهر کوچکترم " ندا " به نمایندگی از همه شهیدان راه آزادی

*****

دیروز

"فروغ " رازی را می دانست

و آن ، اینکه

" تنها صداست که می ماند "

حتی اگر

صدای قناری کوچکی باشد

که در قفسی بزرگ

آسمان هاشور خورده را به تماشا نشسته باشد

***

و امروز

در این روزهای بی " فروغ "

ما رازی را می دانیم

و آن ، اینکه

" تنها نداست که می ماند "

حتی اگر

" ندا " پرستوی کوچکی باشد

یاد آور بهار

که آسمان هاشور خورده را

تاب دیدن نداشت

و می خواست بگوید

" پرنده در قفس خواهد مرد"

و تنها

" پرنده ای که رهاست می ماند"

که پرواز راز ماندگاری است

رازی برای همیشه

برای همیشه

زندگی و عشق

 

    

 

زندگی عشق عجب زندگی است  

 

 

 

 

زنده که عاشق نَبُوَد زنده نیست  

 

 

 

 

سیمین بهبهانی

 

سجاده فرش عنف و تجاوز، ای داعیان شرع خدا را!
 

بر قتل‌عام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را ؟

 

 الله اکبر است که هر شب، همراه جانِ آمده بر لب
 

آتشفشان به بال شیاطین، کرده‌ست پاره پاره فضا را

 

از شرع غیر نام نمانده‌ست، از عرف جز حرام نمانده‌ست
 

بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه، قلب ندا را

 

انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بی‌گناه که خوردند
 

شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را

 

سهراب‌ها به خاک غنودند، آرام آنچنان‌که نبودند
 

کو چاره‌ساز نفرت و نفرین، تهمینه‌های سوگ و عزا را ؟

 

زین پس کدام جامه بپوشند، بهر کدام خیر بکوشند
 

آنان‌که عین فاجعه دیدند، فخر امام ارج عبا را

 

سجاده تار و پود گسسته‌ست، دیوی بر آن به جبر نشسته‌‌ست
 

گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را  

 

سیمین بهبهانی