قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

آن روز

ساعتها منظره آن روز بارانی را در ذهنم نگاه کردم و تو را میدیم که بخار می شوی و از دهانم بیرون می آیی.

نظرات 5 + ارسال نظر
هیس جمعه 21 آبان 1389 ساعت 12:22 ب.ظ http://l-liss.blogsky.com

دلارام عزیزم
چقدر قشنگ و ساده ...
ممنون

سلام

سلام
به قشنگی دل نوشته های شما که نمی رسه

محمود شنبه 22 آبان 1389 ساعت 09:28 ق.ظ http://bidagh.blogsky.com

شاید ز گرمای من...

مهدی شنبه 22 آبان 1389 ساعت 08:27 ب.ظ http://norm.blogsky.com

سلام...
یعنی از سینه ت بیرون اومد؟؟؟
دیگه دوستش نداری؟؟؟
بخار و محو شد؟؟؟

دقیقا

ظطیر یکشنبه 23 آبان 1389 ساعت 06:47 ب.ظ http://www.88888888.blogsky.com

بابا این بارونت ما رو ککککچلللللللللل کرد.....به جان خودم ببین.. ( . . )

( )
)

خیلی بدی!
بابا هرکی یه چیز دوست میداره منم بارون رو دوست میدارم

شبنم شنبه 29 آبان 1389 ساعت 09:37 ق.ظ http://kolbeyeshabnam.blogfa.com

آن روز بارانی انقدر محو شدم که حتی بخاری از وجودم بر نخاست ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد