شاگردی از استادش پرسید: عشق چست؟
استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاوراما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسید:چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .
...استاد گفت: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
استاد به سخن آمد که:به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت. استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .
به قول پائولو کوئلیو آدم باید شهامت عشق ورزی رو داشته باشه و بدونه گاهی اجتناب ناپذیر در زندگی وی تاثیر می ذاره،این شاگرد جرائت حرکت بیشتر رو نداشت و به این روز افتاد
حالا ما خوشه گندمیم یا درخت؟
سلام دلارام خانومی .......
زود باش بیا ........
آپم ......
سلام.خالتون خوبه.
اتفاقی با وبلاگتون اشنا شدم(اما اتفاق خوبی بود)
داستانتون هم جالب بود.من لینکتون کردم. لطفا من رو هم با اسم (( آزاد))لینک کنید.
مرسی
eshgh hich?delam gereft
خیلی جالب بود
ولی یه سوالُ چرا شاگرد نمی تونست عقب بره؟!
واقعا کدومش سخت تره ؟
عشق یا ازدواج ؟
خوشبحال امتی که با یه نگاه عاشق میشن و فرداشم ازدواج میکنن .
جالب بود. تشکر
عجب داستانی بود. تو خودت به این داستان اعتقاد داری؟