یک ملا و یک درویش
یک ملا و یک درویش که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بلا درنگ دخترک رابرداشت و از
رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام ملا که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»
سلام
خیلی جالب بود
لبخند بر لبان مبارکمان جاری شد!!!
این ملاهای اشغال همشون سرتا پا یه کرباسن
عقلشون قند فندوقه و فکرشون منحرف و تو ۱۰۰۰ سال پیش گیرن
البته به خودشون باشه از همه هریس ترند
موفق باشی
راستی یه سری هم به ما بزن خوشحال می شیم
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
سلام
چه داستان پندآموزی واقعا جالب بود .
بازم از این داتانا بذار تا شاید منم یه چیزایی یاد بگیرم
قشنگ بود. واقعا الان حرفای خیلی از این ملا ها از همین جور تفکرات منشا می گیره.
من آپم.
سلام پست هات منو یاد یه آدمی میاندازه که اخلاقشو خیلی دوست دارم خیلی جالب مینویسی موفق باشی
خواهش میشه