قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

یک ملا و یک درویش

یک ملا و یک درویش  

 

 

یک ملا و یک درویش که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بلا درنگ دخترک رابرداشت و از

رودخانه گذراند.

دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام ملا   که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما  نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»

نظرات 5 + ارسال نظر
مهبد سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 02:41 ب.ظ http://langargah.blogsky.com

سلام
خیلی جالب بود
لبخند بر لبان مبارکمان جاری شد!!!
این ملاهای اشغال همشون سرتا پا یه کرباسن
عقلشون قند فندوقه و فکرشون منحرف و تو ۱۰۰۰ سال پیش گیرن
البته به خودشون باشه از همه هریس ترند
موفق باشی
راستی یه سری هم به ما بزن خوشحال می شیم

سپندار سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 06:51 ب.ظ

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

اکیبر سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 06:52 ب.ظ http://akisar.blogfa.com

سلام
چه داستان پندآموزی واقعا جالب بود .
بازم از این داتانا بذار تا شاید منم یه چیزایی یاد بگیرم

سارا سه‌شنبه 29 تیر 1389 ساعت 10:44 ب.ظ http://paize-zendegi.blogsky.com

قشنگ بود. واقعا الان حرفای خیلی از این ملا ها از همین جور تفکرات منشا می گیره.
من آپم.

حمید شنبه 23 مرداد 1389 ساعت 09:31 ب.ظ http://http:/hastionisti.blogfa.com

سلام پست هات منو یاد یه آدمی میاندازه که اخلاقشو خیلی دوست دارم خیلی جالب مینویسی موفق باشی

خواهش میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد