قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

لذت انسان بودن

در هر کجا که هستیم فراموش نکنیم که یک ایرانی باقی بمانیم 

یادمون نره کی هستیم 

 

 خیر بیبینی این شب چله مادر !مسعود مشهدی شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

نظرات 7 + ارسال نظر
مهبد سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 12:41 ب.ظ

ای کاش خداوند دلی به ما می داد وایمانی که بدونیم
خداوند خلف وعده نمی کند و پاداش صدقه دهنده را
چند صد برابر می دهد که خود فرموده
مثال صدقه دهنده همچون دانه گندمی است که کاشته میشود و از آن هفتاد خوشه می روید و از ان خوشه ها هفتاد دانه

هیس سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 02:42 ب.ظ http://l-liss.blogsky.com

مهدی سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 07:21 ب.ظ http://www.fakoor68.blogsky.com/

سلام
منم لینکیدمت
موفق باشی

کافه باران سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 07:25 ب.ظ http://man-baranam.blogfa.com/

چه قشنگ
لدت می برم وقتی این همه محبت رو یه جا می بینم ...

یک زن سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 10:48 ب.ظ http://boyesharji.blogsky.com/

اشکم دراومد. کاش همه ی آدما دلشون مثل این زن بزرگ بود.

یادداشت های سیاه سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 11:20 ب.ظ http://www.blacknotes.net

فعلاً نخوندم هول هولکی اومدم باید برم بعداً میام مفصلاً کامنت در میکنم از خودم

دختر مردابی چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 09:20 ق.ظ http://dokhtaremordabi.blogsky.com

سلام
اگر دلمان مثل آن خانم جوان قصه تو صاف بود که دردی نمی ماند در این ماتم سرای دودزده
افسوس این روزها آنقدر سر دلهایمان را شلوغ کرده ایم که مهربانی را از یاد برده بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد