قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

قاصدکی می گرید

کاش لبخندی باشم روی لبانت..............کاش

اسارت

دلم گرفته، دلم از همه دنیا گرفته، یه عالمه تو حرف تو دلم جمع شده و غمباد گرفتم. 

آه، آه چقدر سخته آدم یه همدم و همزبون نداشته باشه. چقدر ناراحت کننده است که نمی تونی حرف دلت بزنی. حرفات تا نوک زبونت اومدن ولی انگار قراره هیچ وقت از دهانت بیرون نیان. انگار سرنوشت حکم کرده همیشه زندانی باشن. به گفته امام علی راز تو وقتی در دل توست اسیر توست اما وقتی بر لب توست تو اسیر و زندانی آیی. شاید منم از این اسارت دوم می ترسم و تا این حد محافظه کار شدم. خوب اینجوری بیشتر از قبل احساس تنهایی میکنم. این تنهایی و بی همزبونی داره روح منو می خوره، می جوه، فرسایش میده حتی نمی تونم براش واژه پیدا کنم. 

دل آرامم این روزها اندکی نا آرام است.  

یاد این شعر افتادم: اندوهی سخت روح مرا می تراشد...